بهار نارنج

مرجع وبلاگی فرهنگیان فارس

بهار نارنج

مرجع وبلاگی فرهنگیان فارس

بهار نارنج وبلاگی برای فرهنگیان وبلاگ نویس استان فارس است.فرهنگیان وبلاگ نویس در صورت تمایل به همکاری، وبلاگ خود را به ما معرفی و یا با گذاشتن کامنت رمز عبور مربوط به خود را دریافت کنید.ما خوشحال می شویم که شما به جمع ما بپیوندید.
sobheomid2008@yahoo.com

نزدیک اذان صبح بود. توی جلسه هر طراحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمیرسیدیم. ابراهیم رفت نزدیک تپه،رو به قبله ایستاد و با صدای بلد اذان گفت هرچه گفتیم  نگو میزنند فایده ی نداشت. آخر های اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.

هوا که روشن شد 18 عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.فرمانده آنها هم بود. در حین بازجویی هم گفت آنهای که نمیخواستند تسلیم شوند، فرستادن عقب پشت تپه هیچ کس نیست پرسیدند پرسیدم چرا؟ گفت:به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها میجنگیم.

باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورندو اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم . صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمکا را شنیدیم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت تمام بدنم لرزید وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم تو با برادران خودت می جنگی.

نکند مثل ماجرای کربلا ...دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد برای همین تصمیم گرتم تسلیم شوم و بار گناهانم را سنگین تر نکنم.

لذا دستور دادند کسی شلیک نکند .هواهم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم وگفتم : من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم هرکس میخواهد با من بیاید .این افرادی هم که با من آمدند دوستان هم عقیده من هستند بقیه نیروهای م رفتند عقب .

البته آن سربازی که به موذن شلیک کرد را هم آوردم .اگر دستور بدهید اورا می کشم .حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه ؟ مثل آدم های گیچ ومنگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم .هیچ حرفی نمی توانستم بزنم ،بعد از مدتی سکوت گفتم :آره زنده است .با هم از سنگر خارج شدیم رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی ازسنگرها خوابیده بود .


تمام هیجده اسیر عراقی آمدند ودست ابراهیم را بوسیدند ورفتند .نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود وگریه می کرد .می گفت : من را ببخش ،من شلیک کردم . بغض گلوی من را هم گرفته بود .حال عجیبی داشتم .دیگر حواسم به عملیات ونیروها نبود .میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم .فرمانده عراقی من را صدا کرد وگفت آن طرف را نگاه کن .یک گردان کماندویی وچند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند .

بعد ادامه داد :سریعتر بروید وتپه را بگیرید .من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه .با آزاد شدن آن ارتفاع ،پاکسازی منطقه انار کامل شد از ماجرای آن روز پنج سال گذشت در زمستان سال شصت وپنج درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم .از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدیم .من به خیره شده وجلو می آمد .آماده حرکت بودم وآن بسیجی جلوتر آمد وسلام کرد جواب سلام را دادم وبی مقدمه با لهجه ای عربی به من گفت : شما در گیلان غرب نبودید ؟با تعجب گفتم : بله ، فکر کردم از بچه های همان منطقه است بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست ،ارتفاعات انار ،تپه آخر :کمی فکر کردم وگفتم : خوب  گفت : 18 عراقی که اسیر شدند یادتان هست با تعجب گفتم بله شما ؟ با خوشحالی جواب داد من یکی از آنها هستم تعجب من بیشتر شد پرسیدم اینجا چه می کنی ؟ گفت : همه ما 18 نفر در این گردان هستیم گفتم بعد از عملیات میام می بینمتون

بعداز عملیات سراغشون رو گرفتم ،گقتند همه شهید شدند . دیگر هیچ حرفی نداشتم همین طور نشسته بودم و فکر می کردم.به خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد .یک تپه آزادشد ویک عملیات پیروز شد .هیجده نفر هم مثل حراز قعر جهنم به بهشت رفتند .

بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم .انشااله در بهشت همدیگررا می بیند .بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد بعد خداحافظی کردم وآمدم بیرون .

من شک نداشتم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید ،تا دل دشمن را به لرزه در آورد وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند .

 
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۱
بهار نارنج مرجع وبلاگی فرهنگیان فارس

نظرات  (۱)

۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰ حسین صحرایی
سلام علیکم
پست بسیار خوب و جدیدی بود
به بیان خوش امدید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی